نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

دختر شیرین زبون

یعنی نازنین زهرا حیف که خوابی وگرنه اینقدر گازت میگرفتم تا گریه کنی عکسات رو دیدم مخصوصا ژست گرفتناتو احساساتی شدم نخود امروز با باباجون اینا رفتیم فروشگاه من خرید کنم پایین اش مواد غذایی داشت ما با اسانسور رفتیم پایین بعد تو آسانسور میگی مامان اگه دختر خوبی باشی تو آسانسور دست به دکمه ها نزنی پایین رفتیم اجازه داری برام خوراکی بخری ببریم خونه بابا بیاد بخوره طبق معمول من اینم شمایی اینم یاسمین اینم بابایی ...
28 ارديبهشت 1392

این دختره ما داریم 3

چهارشنبه با خودم بردمت بازار کفش بخریم بعد کلی گشت و گذار یه کفش پیدا کردم رفتیم تو مغزه یه ریز به فروشنده میگی آقا مامان کفش داره برا بابا میخواهیم بهت میگم مامان بابا خودش کفش داره من کفش نیاز دارم برگشتی میگی اینا که پاتن کفش نیستن مگه ؟ میگم چرا اینا دیگه کهنه شدن برگشتی میگی برا بابام کهنه ترن ای خدا برا بابا کفش بخر من طبق معمول شما  فروشنده یاسمین کفشهای من طبق معمول احتمالا بابایی ...
28 ارديبهشت 1392

دختر خوب مامان

عسل مامانی جدا از شیرین زبونی هات خیلی هم ماشالله باهوش و با استعدادی کارهای جدیدت اول از کدبانوگری ات بگم هر غذایی تخم مرغ داشته باشه شما میشکنی براش ریختن آرد و زردچوبه تو غذا و هم زدنش رو خیلی دوست داری تا میخوام حبوبات رو بریزم تو قابلمه میگی اگه زحمتت نیست من کمکت کنم و میدویی میایی سفره رو جمع میکنی و تو پهن کردنش کمکم میکنی هر وقت آب یا میوه یا آب میوه میخوری ظرفش رو میدذاری رو کابینت ماشالله قدت به اپن و کابینتها دیگه خوب میرسه     حالا از نظم و انظباط   شکر خدا یاد گرفتی وقتی با یک اسباب بازی بازی کردی میذاری اش سرجاش و بعد اسباب بازی بعدی ات رو میاری ک الان مدتهاست دیگه اتاقت ریخت و پاش ...
28 ارديبهشت 1392

یاسمین از من یاد بگیر !!!

یک ساعت پیش آبجی داشت دارو میخورد هی سرشو میچرخوند یهو موبایل بابایی رو که داشتی باهاش بازی میکردی گذاشتی زمین میگی یاسمین از من یاد بگیر دارو تو بخور ! حالا نکته اش اینجاست که شما لب به دارو نمیزنی و فراری هستی از دارو !!!     ...
28 ارديبهشت 1392

باز باران با ترانه ..... یادم آرد روز باران گردش یک روز شیرین

سلام عزیزم پنج شنبه واقعا روز خوبی بود حالا چرا این عکس و این عنوان روز پنج شنبه بابایی ما رو برد گردش هوا ابری بود به گفته اخبار باد با سرعت 75 کیلومتر می اومد اما ما باد و بارون و گرد و خاک رو از رو بردیم و رفتم بیرون عالییییییییی بود بوی بارون خاک خیس خورده چمن خیس واقعا محشر بود و من یاد این شعر افتادم مدتها بود توی هوای بارونی بیرون نرفته بودیم   بهت گفتم ژست بگیر اینم ژستت         این گلهای زیبا تقدیم به همه دوستام و دخمل گلم و بابایی مهربون که ما رو برد گردش دختر قدرشناسم برگشتی تو پارک میگی بابایی خیلییییی مهربونی که منو آوردی پارک کلی هم تاب بازی و سرسره باز...
27 ارديبهشت 1392

این دختره ما داریم 2

امروز داشتم برات با حوصله و خوشحال کتاب میخوندم اولش همه گوش بودی و میشنیدی بعد حواست از صدای در کوچه پرت شد و بعد دیگه خیلی حوصله نشون ندادی و گفتی بریم عروسکام رو بیار برا اونا کتاب بخون اوردمشون شروع کردم دوباره بخونم بعد چند دقیقه میگی مامان بی زحمت دیگه ساکت شو میخوام بچه هام رو بخوابونم این من بودم این شما بودی اینم احتمالا بچه هات اینم کتاب ما ...
25 ارديبهشت 1392

اولین تجربه مهد کودک

سلام عسل مامان قربونت برم که خیلی خوبی امروز با خاله فاطمه قرار گذاشتیم بریم حرم حضرت معصومه (علیه السلام ) شما و علی و مریم حسابی خوشحال بودید و بازی کردید خاله فاطمه پیشنهاد داد تا شما برید تو قسمت مهد کودک حرم و ما موندیم پشت در حدود یک ساعتی مشغول بودید خونه سازی و نقاشی و قصه گویی و مسابقه و .... حسابی خوشت اومده بود خدا رو شکر حالا قرار گذاشتیم تا بشه هفته ای یه روز ببریمتون برگشتنی هم بردمت پارک حسابی بازی کردی عمه سمیرا و سید حسنم بودن  کلی ذوق کردی و با شون بازی کردی امیدوارم روز خوبی بوده باشه برات عزیزم
25 ارديبهشت 1392

نازنین زهرا در قاب تصویر

  بوستان علوی حدود یک ماه پیش مامانی حوصله اش سر رفته بود بابایی ما رو برد ناهار بیرون و مامانی یه مرغای کریپسی خوشمزه پخته بود که بابایی و نازی کلی خوششون اومد بابایی هم کلی برامون خوراکی خریده بود که شما و بابا پفک دوست دارید و من چیپس   اینم عکس تقریبا پارسالته تقزیبا مشغول پفک خوردنی   قربونت بشم با اون موهای خوشگلت ...
25 ارديبهشت 1392